درباره وبلاگ

گفتم به گل زرد چرا رنگ منی افسرده و دلتنگ چرا مثل منی من عاشق اویم که رنگم زرد شد تو عاشق کیستی که همرنگ منی!
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 5189
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




کلبه ی عاشقی
29 شهريور 1389برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : hani       

سلام.. به همه ی بر و بچه های گل...........

 

اومدم بگم... که .. از دست این کامپویتر و مخصوصا این اینترنته بد...

ابنقدر که منو به خودش وابسته کرده... واسم چشم نذاشته که...

اینقدر که صبح و شب تو نتم دیشب.. چشمم بد جور دردیده بود.. یعنی درد گرفته بود...

زندگیمو ازم گرفته بود.. حالا مگه خوابم میبرد...

از مخترعان عزیز خواهش میشود که سعی و تلاش کنن و مانیتوری اختراع کنن که برای چشم ضرر نداشته باشه..

میشه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

خلاصه اینکه از ترس اینکه چشمام ضعیف بشه..      من تا ۴ شنبه نمیام....

تازه ۴ شنبه هم فقط میام که واسه مدرسه ها یه ضد حال بزنم.. بعد میرم..

دلم برا همه تون میتنگه(تنگ میشه)...

دوستون دارم.. زیاده زیاده زیاد....

تا ۴ شنبه....  بای... گلهای من....

 



28 شهريور 1389برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : hani       

 

 

 عشق چیست؟

یک داسان بودایی: مورچه ی به داخل بشکه پر از آب باران افتاده  و افرادی نسبت به شخصیت خود واکنش هایی نسبت به او نشان می دهند :

اولین فردی که مورچه را در آن وضیعت دید گفت: داخل بشکه من چکار می کنی؟

وفوت می کند و مورچه محو می شود.

این خود خواهی است.

نفر بعدیمی آید ، داخل  آن را نگاه میکند و مورچه را در آن میبیند . او میگوید: می دانی امروز ،روز گرمی است ، حتی برای مورچه ها. تو  آسیبی به کسی نمی رسانی برو جلو ، تو میتوانی در بشکه من باقی بمانی.

این تحمل و بردباری است.

نفر سوم می آید. او به تحمل و بردباری و خشم فکر نمی کند.

او مورچه را در بشکه میبیند و به طیب خاطر ، یک مشت شکر به او میدهد.

و این عشق است....



26 شهريور 1389برچسب:, :: 9:23 ::  نويسنده : hani       

 

سلام.....

امروز اولین روزه ساخته این وبلاگه....

اولین آپ:

معجزه ی عشق

"لیندا بریتیش" معلم برجسته ای بود که با تمام وجود ، محبتش را ایثار می کرد.

او اوقات فراغتش را به نقاشی کرن و سرودن شعر می گذراند.

در 28 سالگی سر درد های بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است.  طبق نظر آهنا احتمال موفقیت عمل جراحی ، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.

لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد . تمامی اشعار او  به استثنای یکی از آنها ، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلو هایش به جز یکی ، در معتبر ترین نگارخانه ها به نمایش در آمد و به فروش رفت.

در پایان 6 ماه ، او  تحت عمل جراحی قرار گرفت : لیندا در وصیت نامه خود ، تمام اجزاء بدنش را به کسانی که بیش لز او به آنها نیاز داشتند اهداء کرد.

متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید ، بافاصله چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد، تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.

مرد جوان ، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی  و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.

وقتی خودش را معرفی کرد ، خانم بریتیش او را در اغوش کشید  و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد ، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند.

مرد قبئل کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را  تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون  شد.

او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود . بعد کتابهای هگل را دید.

او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود.

صبح روز بعد ، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شد بود گفت :( می دانی ، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام ، اما یادم نمی آید کجا؟)

و ناگهان  چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره ی مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد جوان مطابقت داده شد ، شباهت آنها غیر قابل باور بود.

سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود ، اینگونه خواند:

دو قلب در گذر از سیاهی های شب

به دام عشق در می افتند

دو قلبی که هرگز

فرصت دیدارشان نیست.