آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
کلبه ی عاشقی
سلام.. به همه ی بر و بچه های گل...........
اومدم بگم... که .. از دست این کامپویتر و مخصوصا این اینترنته بد... ابنقدر که منو به خودش وابسته کرده... واسم چشم نذاشته که... اینقدر که صبح و شب تو نتم دیشب.. چشمم بد جور دردیده بود.. یعنی درد گرفته بود... زندگیمو ازم گرفته بود.. حالا مگه خوابم میبرد... از مخترعان عزیز خواهش میشود که سعی و تلاش کنن و مانیتوری اختراع کنن که برای چشم ضرر نداشته باشه.. میشه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! خلاصه اینکه از ترس اینکه چشمام ضعیف بشه.. تازه ۴ شنبه هم فقط میام که واسه مدرسه ها یه ضد حال بزنم.. بعد میرم.. دلم برا همه تون میتنگه(تنگ میشه)... دوستون دارم.. زیاده زیاده زیاد.... تا ۴ شنبه.... بای... گلهای من....
عشق چیست؟ یک داسان بودایی: مورچه ی به داخل بشکه پر از آب باران افتاده و افرادی نسبت به شخصیت خود واکنش هایی نسبت به او نشان می دهند : اولین فردی که مورچه را در آن وضیعت دید گفت: داخل بشکه من چکار می کنی؟ وفوت می کند و مورچه محو می شود. این خود خواهی است. نفر بعدیمی آید ، داخل آن را نگاه میکند و مورچه را در آن میبیند . او میگوید: می دانی امروز ،روز گرمی است ، حتی برای مورچه ها. تو آسیبی به کسی نمی رسانی برو جلو ، تو میتوانی در بشکه من باقی بمانی. این تحمل و بردباری است. نفر سوم می آید. او به تحمل و بردباری و خشم فکر نمی کند. او مورچه را در بشکه میبیند و به طیب خاطر ، یک مشت شکر به او میدهد. و این عشق است....
سلام..... امروز اولین روزه ساخته این وبلاگه.... اولین آپ: معجزه ی عشق "لیندا بریتیش" معلم برجسته ای بود که با تمام وجود ، محبتش را ایثار می کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشی کرن و سرودن شعر می گذراند. در 28 سالگی سر درد های بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است. طبق نظر آهنا احتمال موفقیت عمل جراحی ، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند. لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد . تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها ، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلو هایش به جز یکی ، در معتبر ترین نگارخانه ها به نمایش در آمد و به فروش رفت. در پایان 6 ماه ، او تحت عمل جراحی قرار گرفت : لیندا در وصیت نامه خود ، تمام اجزاء بدنش را به کسانی که بیش لز او به آنها نیاز داشتند اهداء کرد. متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید ، بافاصله چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد، تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید. مرد جوان ، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد. وقتی خودش را معرفی کرد ، خانم بریتیش او را در اغوش کشید و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد ، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد قبئل کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود . بعد کتابهای هگل را دید. او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود. صبح روز بعد ، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شد بود گفت :( می دانی ، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام ، اما یادم نمی آید کجا؟) و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره ی مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد جوان مطابقت داده شد ، شباهت آنها غیر قابل باور بود. سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود ، اینگونه خواند: دو قلب در گذر از سیاهی های شب به دام عشق در می افتند دو قلبی که هرگز فرصت دیدارشان نیست.
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |